yeki ye duuuuuune
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. . . دختری با مادرش در رختخواب درددل می کرد با چشمی پر آب زندگی از بهر من مطلوب نیست روی دستت باد کردم مادرم! دل میان سینه غرق خون شده شوهری از بهر من پیدا نشد بوی ترشی خانه را برداشته! خنده بر لب آمدش آهسته گفت: غنچه ی عشقت شکوفا می شود این همه شوهر یکی را تور کن! ای رفیق مهربان و خوب من! من بدم می آید از این کارها! سر به زیر و با وقارم هر کجا مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟ با سعید و یاسر وایضا صفر بگذریم از مابقی ماجرا! و خرم کرد آخرش عاشق شدم قلب من از عشق او خیری ندید یک زمانی عاشق من شد،بله البته وسواسی وحساس بود شدش رفیقم خان داداش المیرا بعد مانی عاشق هانی شدم بعد نادر عاشق ناصر شدم گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو! روز و شب بودم به فکر شوهری دل نمی دادم به هرکس اینقدر واقعا که پوز مادر را زدی دبیر دینی: عشق یک موهبت الهی است. دبیر ورزش: عشق تنها توپی است که اوت نمی شود. دبیر شیمی: عشق تنها اسیدی است که به قلب صدمه نمی زند. دبیر اقتصاد: عشق تنها کالایی است که از خارج وارد نمی شود. دبیر ادبیات: عشق باید مانند عشق لیلی ومجنون محور نظامی داشته باشد. دبیر جغرافی: عشق از فراز کوه های آسیا تیری است که بر قلب می نشیند. دبیر زیست: عشق یک نوع بیماری است که میکروب آن از چشم وارد می شود. پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست باعشق : روبرت دخترجوان رنجیـده خاطرازرفتارمرد، ازهمه همکاران ودوستانش می خواهدکه عکسی ازنامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند وهمه آن عکس ها راکه کلی بودند باعکس روبرت، نامزد بی وفایش، دریک پاکت گذاشته وهمراه با یادداشتی برایش پست می کند، به این مضمون: روبرت عزیز، مراببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت راازمیان عکسهای توی پاکت جداکن وبقیه رابه من برگردان ای ول به دختره حرکتش خیلی با حال بود نظر شما چیه؟ روزی به رهی دخترکی بود خفن مکان: یکی از محلات قدیمی اصفهان هـ = همسایه داماد ما حیوانات را خیلی دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف میزنیم، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی با ما حرف میزند از حیوانات هم یاد میکند. مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت: "توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟" وهر وقت ما پول میخواهیم می گوید: "کره خر مگه من نشستم سر گنج؟" چند روز پیش وقتی ما با مامانمان و بابایمان رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. آقاهه هم گفت: "کور باباته یابو، پیاده میشم همچین میزنمت که به خر بگی زن دایی" بابایمان هم گفت: "برو بینیم بابا، جوجه!" و عین قرقی پرید پایین ولی آقاهه از بابایمان خیلی گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت: "مگه کرم داری آخه خرس گنده؟ مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟" ما تلوزیون را هم که خیلی حیوان نشان میدهد دوست میداریم. البته علیآقا شوهر خاله مان میگوید که تلوزیون فقط شده راز بقا! ما نتیجه می گیریم که خیلی خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتوانیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکسهای آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید میکردیم! به فکر درس و مشق افتاده بودم بـــــه بَربَچ پاســــخ رد داده بودم حسابی خر شدم من گــــاف کردم ز صبح تــــــــا نیمه شب بیدار بودم زده این بچٌه تـــــاجی بر ســـــــــر او چگــــــونه گشته اسب سرکشی رام پز عـــــــالی ولی با جیب خـــــــــــالی بــــــه شرکت یا محــــل کــــــــــارخانه نبرده علــــــم کــــــــار بـــنده را پیش نمــــودم شعـــــــــــر ایـــرج را شعارم
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
سن من از بیست وشش افزون شده
هیچ کس مجنون این لیلا نشد
غم میان سینه شد انباشته
مادرش چون حرف دختش را شنفت
دخترم بخت تو هم وا می شود
غصه ها را از وجودت دور کن
گفت دختر مادر محبوب من!
گفته ام با دوستانم بارها
در خیابان یا میان کوچه ها
کی نگاهی می کنم بر یک پسر
غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سه تاشان رفته بودم سینما
یک سری هم صحبت صادق شدم
یک دو ماهی یار من بود و پرید
مصطفای حاج علی اصغر شله
بعد جعفر یار من عباس بود
بعد ازآن وسواسی پر ادعا
بعد او هم عاشق مانی شدم
بعدهانی عاشق نادر شدم
مادرش آمد میان حرف او
گرچه من هم در زمان دختری
لیک جز آن که تو را باشد پدر
خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
چون کبک ِ خرامان قدمی روی چمن
صد جور مکمل به رخش مالیده
از عزت ِ نفس ، سر به سما ساییده
یک مانتو به تن داشت چه گویم از آن
از چهار طرف کوته و تنگ و چسبان
بر روی سرش روسری ای بود ، عجب
طولش به گمانم نرسد نیم وجب !
شلوارک برمودایی هم بر پا داشت
آنجا که نباید بشود ، پیدا داشت
آهسته به او گفتمش ای یار عزیز
ای دختر ِ خوب و پاک و محجوب و تمیز
این چیست به تن کرده ای و نیست لباس
آراستگی یه چیز و مد چیز ِ جداس
با عشوه بگفت پاسخم اوبا این حرف
"اصلاح نموده ام ز الگو ، مصرف"
گر نیت صرفه جویی داری ای زن
اصلا نکن این لباس را هم بر تن
زمان: صلات ظهر
خ.ع = خانواده عروس
خ . ع: ببخشید ما در موردی یه امری خیری خِدمِت رسیدیم میخواستیم یه اطلاعاتی در موردی این همسایه بغلیدون بیگیریم بیبینیم چه جور آدمایی هستن؟
هـ : والا خیلی آدمهای محترمین! پِسِرشونم بِچهِ ای خوبیِس اما اِگه این سیگاره رَم نیمیکشید دیگه نوری علی نور بود!
خ.ع: ببخشید!! مگه دوماد سیگارم میکشن؟!!
هـ : سیگار که نه!! اما خوب شوما حَساب کون بعدی یه بس تِریاک، خوب یه نخ سیگارم میچِسبِد!!
خ.ع: اِ !! مگه دوماد تریاکیند!!
هـ : تریاکی که نه اما خوب وقتی آدم صپی اولی وخ (صبح اول وقت) بعدی یه شب بیداری خسته و هلاک اِز دزدی میاد خونه خوب یه بس تریاکم میچسبد!!!
خ.ع: دزدی؟!!! دوماد دزدم تشریف دارن؟!!
هـ : دزد که نه! اما خوب خرجی خانوم بازی و عرق خوری و اینا باید از یه جایی در بیاد دیگه!!!
خ.ع: خانوم باز ؟!! عرق خور؟!!!
هـ : نه به اون صورِتی که شوما فکر میکونین!! اما خوب این آقا دوماد اِز وقتی که رَف حبس تو زندان با یه سری لات و لوت و دزد و چاقو کش و کلّاش آشنا شد خوب اونام زیری پاش نیشستن! والا خودش بچه یی خوبیِس!!!
خ.ع : زندان؟!!!!
هـ : زندان که نه!! اما خوب جوونند و جاهل دیگه شانس اُورد خونواده مقتول رضایت دادن اِگِه نه حالا حالا تو حبس بود شایدم دارش میزدن!!
خ.ع : مقتول؟!!!! قتل هم کردن ایشون؟!!
هـ : قتل که نه .....اصن ولش کون به ما چه!! آدم خوب نیس پش سری مردوم صفه بزارِد. بخصوص در امری خیر!! این یخده (یه خورده) ایرادو دارِد اما رو هم رفته بچه ای خوبیس!!!
بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت: "مگه کوری گوساله؟"
فامیل های ما هم خیلی حیوانات را دوست دارند. پارسال در عروسی منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی بازی کردیم ولی بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی ترسیدیم ولی بابایمان گفت چند تا عروسی برویم عادت میکنیم. البته گوسفندها هم چیزی نگفتند و گذاشتند شوهر خالهمان سرشان را ببرد. حتما دردشان نیامد!
ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمیگفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی دردش اومد و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی سرما را نبرد.
"در ایامی که صاف و ساده بودم"
همیشه جــــزوه ای انــدر بَرَم بود
سرم لای کتــــــــاب و دفترم بود
همـــــــه درها به رویم بسته بودم
ز خرخــــوانی شدیداً خسته بودم
ز خواب و از خوراک افتاده بودم
خـــــریٌت کرده بودم بیش در بیش
پراندم از خــودم بیگانه و خویش
بــه عشقم اس ام اس دیگر نــدادم
جگــرخون می شوم افتد چو یادم
نمــــودم دَس بسر،عشق نهــــــانم
دلیـــــــــــــل این حماقـت را ندانم
موبایلـــــــــــم را همیشه آف کردم
زدم بر کـــــــــامپیوتر چهار تکبیر
نمـــــــودم قهر با آهنگ و تصویر
نکــــــردم رایت آهنگ جـــــدیدی
شکستم رایتر و دستـگاه وسی دی
ز خود ضبط خَفـَن را دور کــــردم
به شدت خویش را سانسور کــردم
نه در فکــــــــــــــر کانال ماهواره
نمودم جمــــع دیشش را دوبـــــاره
ز فکــــــــــرم دور شد لیلا و اندی
فراموشــــــــــم بشد آهنگ سندی
برفت از یاد آهنگ متــــــــــــالیک
ندیدم فیلــــــــم های خوب و آنتیک
ز اینترنــت شدیداً دور گشتـــــــــم
چو خود می خواستم مجبور گشتم
ز وبگـــــــردی نمودم ترک عادت
ز بیخوابی بکـــــردم خویش راحت
ز چت کردن نمودم توبه ای سخت
خیالــــــم شد کمی آسوده و تخت
بکردم آی دی او را فـــــــــراموش
نمــــودم لامپ خود را باز خاموش
نکـــــردم هیچ ایمیلی دگـــــــر باز
خریٌت را نکـــــــردم باز آغــــــــاز
کشـــــــــاکش بود در اعماق جانـم
کسی آگـــــــه نمی شد از نهانـــم
خـــــلاصه خویش را محدود کردم
ره ابلیس را مســـــــدود کــــــــردم
سر ساعت به پـــــای کــــــار بودم
نمـــــــــــودم در شگفت افراد خانه
ندادم دست خویشــــانم بهـــــــــانه
دگـــــــر بهر غذا کی داد کـــــــردم
برای شــــام کی فریـــــــــاد کــردم
شدم راضی به خــــــــــامه با مربا
نبودم دیگــــــر اندر فکـــــــــر پیتزا
هرآنچه مــــــادرم می پخت خوردم
دگـــــــر من آبـــــــــرویش را نبردم
همــــــــــــه گفتند بَه بَه چه جوانی
خـــــــــدا قسمت کنــــــد در زندگانی
خوشـــــــــا بر حال شخص مادر او
چگــــــــونه یکشبه این گونه گشته
چـــــــــه بـــوده اینچنین وارونه گشته
همه اندر شگـفت از کـــــــــار ایٌـام
خلاصه کار مـــــا درس و دعا بود
به تست و نکته فکــــــــــرم مبتلا بود
نمــــــــودم دوره هر درسی فراوان
خـــــــــریدم جزوه از آینده ســــــازان
شدم درتست، حــاذق چون قلم چی
شدم دکتر پس از آن نسخــــه پیچی
چو تــــــابستان شد و هنگام کنــکور
هــزاران بـــــــــــــار رفتم تا لب گور
ولی ما امتحــــــــــان را خوب دادیم
به خود مــــــــــا وعد? مطلــوب دادیم
پذیرفتــــــــــه شدم در رشته ای ناب
نمی دیــــــدم چنین چیزی بجز خـواب
درآمـــد اسم من در روزنـــــــــــامه
زدند عکس مــــــــــــــرا در هفته نامه
درآوردم ســـــــــــری در بین سرها
به رویــــم بـــــــــاز شد آن بسته درها
بگفتــــــــــــــا دختر همسایه تبریک
به من تقـــــدیم شد یک هدیــــ? شیک
پـــــــدر برمن بگفتــــــــــــــا آفرینا
نمـــــــودی رو سفیـــــــــــــــدم نازنینا
دگـــــــــر مادر نگو با شور و شادی
بگفتــــــــا پاسخم را خــــــــــوب دادی
به پــــــا بنمود جشن بـــــا شکوهی
ز دوش خویشتن برداشت کــــــــــوهی
شـــــــدم وارد به دانشگـــــاه تهران
نمودم سعی و کوشش ها فـــــــــراوان
گــــــــرفتم مدرکـــی با نمـــر? خوب
خریدم بهر آن یک قــــــــــاب مرغوب
نمودم قاب یعنی مــــــــــــــا فلانیم
مهندس گشته ایــــم و شادمــــــــانیم
به کـــــــــــار خویشتن مغرور بودم
ز ژرفـــــای حقــــــــــــــایق دور بودم
چو بگذشت زین قضایا چند مـــاهی
ز دانشگــــــاه بگرفتم گـــــــــــــــواهی
شدم مشمول و دیدم چاره ای نیست
در این دنیاچومن بیچـــــــاره ای نیست
شدم سربـــــــاز و گشتم من نظامی
شدم مــــــــــامور بخش انتظـــــــــامی
شدم افسر ولی تـــــــاجی نه برسر
شدم عـــــــــــــاشق ولی یاری نه دربر
بمـــــــا بگذشت بیهوده دوسالــــــی
گرفتـــم کارت در پایــــــــان خــدمت
شدم راحـــت از آن زنـــــــــــدان نکبت
سپس در جستجــــــوی کـــــار بودم
چو خیـــــل دوستـــــان بیکـــــــار بودم
بهر جـــــــــایی که شد، گشتم روانه
هـــــــــــزاران وعده و پیمان شنیدم
ولـــــــــی از آن همـــــــه خیری ندیدم
نه مـــــن وابسته بودم بر نهــــــادی
نه شرکت کـــــــــرده بودم در جهـــادی
نه آقــــــــــــا زاده ای بی ریش بودم
نه فـــــــــــــــردی عـاقبت اندیش بودم
خلاصه هرچـــه من سگدو زدم بیش
نبردم کــــــــــــــاری آخـر بـــاز از پیش
در این اوضـــــــاع و احوال پریشان
بدیدم من یکـــی از قــــــوم و خویشان
که بــود او آشنا با کـــــــــــــار بازار
شگـــــرد اصلیش قاچــــاق سیگــــــار
به من گفتـــــا چرا بیکـــــــار هستی
چـــــرا چون دیگران سربـــــار هستی
بیا اینجـــــــــــــا به نزد دوستان باش
نخواهــــــم کـــــــرد اسرار تورا فاش
بـــداد آن خویش گوشی را به دستم
ز تحصیـــــــلات طرفی مـــــــن نبستم
بدیدم مــــــایه در بــــــــــــازار باشد
فقط ابلــــــــه به فکــــــــــــر کار باشد
پشیمــــــان گشته ام از کرد? خویش
ز کـــــــار خویشتن من شرمســـارم
بگویم بـــــــــــــــا رها با مدٌ و تشدید
"کـه گــُــه خوردم غلط کردم ببخشید"
ندیــــــــــدم روی خوش در زندگـانی
اگـــــر چـــــه رفته ایــٌــــام جــــوانی
قالب رایگان وبلاگ پیجک دات نت |